شماره ٣٩٠: او مي رود و عاشق مسکين گرانش

او مي رود و عاشق مسکين گرانش
چون مرده که در سينه بود حسرت جانش
بي مهر سواري که عنان باز نپيچد
آويخته چندين دل خلقي به فغانش
ناخوش همي آزارد و يا طالب خوني ست
اي خلق، بگوييد به جوينده نشانش
يادست که در خواب شيش ديده ام، اما
از بي خبري ياد ندارم که چسانش
يادش دهي، اي باد، گهي نام گدايي
تا دولت دشنام برآيد ز زبانش
بسيار بکوشم که بپوشم غم خود، ليک
آتش چو بگيرد نتوان داشت نهالش
از ناله ام ار خلق نخسپد، عجبي نيست
از بخت خودم در عجب و خواب نگرانش
خسرو، نگرانيش همه بر دل خود گير
کوري دلي را که نباشد نگرانش