شماره ٣٨٨: سوار من از من عنان در مکش

سوار من از من عنان در مکش
يک امروز از گفت من سر مکش
ز دل نقش ابروي خود برمگير
به کشتن ز قربان کمان برمکش
اگر خنجر غمزه بهر سزاست
سر اينک فداي تو، خنجر مکش
چو سلطان شدي بر دلم خط ميار
ولايت به فرمانست، لشکر مکش
مژه تيز بر جان خسرو مزن
چنان تير بر صيد لاغر مکش