شماره ٣٨٧: لب نگر وان دهان خندانش

لب نگر وان دهان خندانش
وان خم طره پريشانش
روي چون بامداد تابستان
زلف همچون شب زمستانش
تير بالاي او بخست مرا
از گشاد ره گريبانش
دامن از ما همي کشد امروز
چنگ ما روز حشر و دامانش
کوفته ماند شخص چون زر من
از دل سخت همچو سندانش
چون فرو برد در دلم دندان
جان فرستم به مزد دندانش
دل من گشت خون و خون دلم
آب شد در چه زنخدانش
خسروا، پرسشي بکن که به دل
خار دارم ز نوک مژگانش