شماره ٣٧٨: ستمگري که دلم شاد نيست جز به غمش

ستمگري که دلم شاد نيست جز به غمش
به خامه راست نيايد شکايت ستمش
هزار ناوک غمزه زده ست بر دل من
که هيچ آه ز من بر نيامد از المش
اگر ز دست اجل چند گه امان يابم
به خاک پاش که سر بر ندارم از قدمش
هزار نامه نوشتم به خون ديده، ولي
به اين ديار نيامد کبوتر حرمش
کسي که ديدن رخسار او هوس دارد
دگر خلاص نيابد ز زلف خم به خمش
مباشري که به کنج فراق مي نوشد
سفال باده نمايد به چشم جام جمش
اگر به زهد شوي شهره جهان، خسرو
چه سود تا نکني اعتماد بر کرمش؟