شماره ٣٧٤: دل برد و زهره نيست که آن باز خواهمش

دل برد و زهره نيست که آن باز خواهمش
يا خود ز صبر رفته نشان باز خواهمش
زانجا که ناصبوري ديوانگان بود
پيداش دل دهم به نهان باز خواهمش
ني خود چو دل که جان گرامي ستد ز من
هرگز دلم نخواست که جان باز خواهمش
باشد شبي که تا به سحر راز گويمش
و آن راز گفته صبحدمان باز خواهمش
بوسي به وام برد خيالش ز من به خواب
باري دگر چو نيست همان باز خواهمش
دانم يقين که بار نيابم ازو،وليک
تسکين خويش را به گمان باز خواهمش
دي باز کرد لب که زباني دهد مرا
امروز عذر لب به زبان باز خواهمش
بس عذرها که گفت به خسرو به گاه وصل
اين عذر نيز اگر بتوان، باز خواهمش