شماره ٣٥٤: دوش ما بوديم و جام باده و مهتاب خوش

دوش ما بوديم و جام باده و مهتاب خوش
وان پسر مهمان و عشرت را همه اسباب خوش
سوي لب مي برد جام وانگبين مي گشت مي
بس که مي را چاشني مي داد زان جلاب خوش
از خم ابرو سخن مي گفت آن خورشيد رو
من نماز چاشت مي کردم در آن محراب خوش
گفتم امشب خرم و خوش ديدمت در خواب، گفت
پاسبان خفته نبايد، گر چه بيند خواب خوش
خواب بود آن يا خيال، آخر کجا شد آن نشاط؟
از لب و روي و شراب و خلوت و مهتاب خوش
بر لبش تا سرخ کردم ديده، پر خون ماند چشم
جوشش خون را فرو نشاند از لب عناب خوش
خسروا، خوش خوش ز ديده خون نابي مي خوري
تا منم از چشم خود هرگز نخوردم آب خوش