شماره ٣٥٢: ما به جان درمانده و دل سوي ما مي خواندش

ما به جان درمانده و دل سوي ما مي خواندش
وه که اين بر خود نبخشوده کجا مي خواندش؟
تا هوس بد زيستن، دل را همي گفتم مخوان
چون ز جان برخاستم بگذار تا مي خواندش
چون ستاده بهر رفتن دين و دل بيگانه خواه
غيرتي هم نيست کز دست صبا مي خواندش
خيز، اي ابرو ببر زين ديده آبي و بشوي
پاي آن سرو و بگو آنگه که ما مي خواندش
مردمان را زو بلاي دل، مرا تشويش جان
من قيامت خوانم و خلقي بلا مي خواندش
چشم او در جادويي تا خلق ديوانه شوند
خلق ديوانه شده هر دم دعا مي خواندش
خوانمش در جان و گويد خانه من نيست اين
با چنين بيگانگي دل آشنا مي خواندش
ما و مردن بر درش، مشتاق را با آن چه کار؟
کو همي راند ز پيش خويش يا مي خواندش
راست مي گويند، باشد کور عاشق، زانکه نيست
خاک پايش، چشم خسرو توتيا مي خواندش