شماره ٣٤٧: سالها خون خورده ام از بخت بي سامان خويش

سالها خون خورده ام از بخت بي سامان خويش
تا زماني ديده ام روي خوش جانان خويش
از خيال او چه نالم؟ رفت چو کارم ز دست
من به خون خويش پروردم بلاي جان خويش
بس که خود را گم کنم شبها به گرد کوي تو
ره نيابم باز سوي خانه ويران خويش
مزد دندانم بر آن دردم که خيزد بس بود
بي تو چون انگشت حسرت خايم از دندان خويش
گر کشندم بهر او پيش و به من آتش زنند
تا همي سوزم، همي بينم رخ سلطان خويش
شهسوار عاشقان را در رهت سر خاک شد
تو کجا داري سر ديوانه يکران خويش؟
مي کشم خاک درت در چشم و کشته مي شوم
چند خونابه خورم زين ديده گريان خويش
از جفاي تست خون اندر دل خسرو مدام
از وفا نبود که باشم در پي سامان خويش