شماره ٣٤٦: گر نه من ديوانه گشتم زين دل بدنام خويش

گر نه من ديوانه گشتم زين دل بدنام خويش
بهر چه گويم صبا و مرغ را پيغام خويش
چون در آيد شام، آتش در دلم گيرد ز هجر
خوش چراغي مي فروزم هر شب اندر شام خويش
رفت خوابم ناگهان، چند از خيال موي تو
سلسله بندم به پاي جان بي آرام خويش
نيست چون بخت وصالم بهر صبر از خون دل
هر دمي يک جا نويسم نام تو با نام خويش
صد سموم فتنه ز آه خلق سويت مي وزد
روي پنهان کن، ببخشا بر رخ گلفام خويش
کيست خسرو تا لب خود رنجه داري در جفاش؟
اين چنين هم جابه جا ضايع مکن دشنام خويش