شماره ٣٣٨: مرا کاري ست مشکل با دل خويش

مرا کاري ست مشکل با دل خويش
که گفتن مي نيارم مشکل خويش
خيالت داند و چشم من و غم
که هر شب در چه کارم با دل خويش؟
ز واپس ماندگان يادي کن آخر
چه راني تند، جانا، محمل خويش؟
مرا در اولين منزل ره افتاد
ترا خوش باد راه و منزل خويش
نه من زان گونه در دريا فتادم
که آيد کشتنم در ساحل خويش
چه فرصتها که گم کردم درين راه؟
ز بخت خوابناک غافل خويش
کم از جولاني آخر در ره ما؟
چه خسرو خاک کرد آب و گل خويش