شماره ٣٣٣: بيا که بزم طرب را چمن نهاد اساس

بيا که بزم طرب را چمن نهاد اساس
بيا که باد صبا گشت عيسوي انفاس
بنوش باده گلگون به طرف باغ که من
ز پا فتاده ام از دست محنت افلاس
چه حکمت است ندانم که ساقي گردون
مدام خون جگر مي دهد مرا از کاس
کسي ز چهره مقصود خود نيافت نشان
ازان زمان که نهادند سرنگون اين کاس
به راه کعبه که از هر طرف کمين گاهي ست
اگر ز خويش گذشتي، قدم منه به هراس
کسي به دلق مرقع، کجا شود درويش؟
چو سينه صاف نباشد، چه سود ترک لباس؟
درون چو پاک شود از کدورت اغيار
تو خواه جامه اطلس بپوش، خواه پلاس
حديث دوزخ و جنت دگر مگو خسرو
وصال يار طلب کن، گذر ازين وسواس