شماره ٣٣٢: کار دلم از دست شد، اي دلربا، فريادرس

کار دلم از دست شد، اي دلربا، فريادرس
تنها فرافم مي کشد، آخر بيا، فريادرس
تا چند بر من دمبدم از هجر عاشق کش ستم
بهر منت گر نيست غم، بهر خدا فريادرس
ظلمي است شب تا صبحگه بر ما که نتوان گفت، وه
بگذشت چون از اوج مه فرياد ما، فرياد رس
تا کي رقيبت هر زمان در خون ما گويد سخن
يا هم به دست خود ز ما خونريز يا فريادرس
تا از تو دلبر مانده ام بي خواب و بي خور مانده ام
چون در غمت درمانده ام، درمانده را فريادرس
شد جام عيشم بي صفا جايم لگدکوب جفا
بگذشت چون عمر از وفا، اي بي وفا، فريادرس
آن هر دو چشم دلستان از عالمي بربود جان
يک جان خسرو را ازان هر دو بلا فريادرس