شماره ٣٢٣: خيال دوست به چشم من اندر آمد باز

خيال دوست به چشم من اندر آمد باز
هواي عشق دگر باره در سر آمد باز
کشيده غمزه او لشکر و ولايت صبر
خراب کرد که غوغاي کافر آمد باز
سبک سوار من از کوي فتنه سر بر کرد
فغان به شهر، تظلم به داور آمد باز
کبوتري بدم از چنگ باز رسته، دريغ
که چنگ باز به پاي کبوتر آمد باز
جز آب ديده نشويد غبار سينه، کنون
که خيل غمزه به صحراي دل در آمد باز
بسوز خسرو اگر بخت سايه ات نکند
که آفتاب حوادث برابر آمد باز