شماره ٣١٤: مبتلا شد چون دل مسکين به زلف يار باز

مبتلا شد چون دل مسکين به زلف يار باز
جان سلامت کي توان بردن ازان طرار باز؟
دل به ابروي بتان دارد چو اقرار درست
مي کند از مومني تصديق آن اقرار باز
سرو بستان در چمن چون ديد رفتار ترا
از خجالت خشک بر جا ماند از رفتار باز
هيچ غمخواري ندارم در غم عشق تو من
هم مگر لطف تو گردد بنده را غمخوار باز
چاره بيچارگان چون در لب شيرين تست
دامنت خواهم گرفت، اي صنم، ناچار باز
چند گه پر کار چرخ ار کرد از هم مان جدا
عاقبت با هم رسانيد آن سر پرگار باز
بر جمالت دل نه اکنون عاشق است، اي جان من
مهر تو در سينه دارم مدمت بسيار باز
گر هواي وصل آن مه داري، اي خسرو، به جان
چشم غيرت را بدوز از ديدن اغيار باز