شماره ٣١٠: فزون شد عشق جانان روز تا روز

فزون شد عشق جانان روز تا روز
کجا زين پس شب ما و کجا روز
ز بيهوشي ندانم روز و شب را
شبم گويي يکي گشته ست با روز
دل است اين، هيچ پيدا نيست، با خون
شب است اين، هيچ پيدا نيست، يا روز؟
چه خفتي؟ خيز، اي مرغ سحر خيز
ترا روزي همي بايد، مرا روز
مگو، جانا، که روزي بر تو آيم
ندارد چون شب اندوه ما روز
تو خوش خفته به خواب ناز تا صبح
مرا بيدار بايد بود تا روز
چه عيش است اين که خسرو را به هجرت
شود هر شب به زاري و دعا روز