شماره ٣٠٥: منم به خانه، تن اينجا و جان به جاي دگر

منم به خانه، تن اينجا و جان به جاي دگر
به دل تويي وسخن بر زبان به جاي دگر
به بوستان روم از غم، ولي چه سود که هست
دلم به جاي دگر، بوستان به جاي دگر
کجا به کوي تو ماند نسيم باغ بهشت
زمينست جاي دگر، آسمان به جاي دگر
چو جان دهم نرود دل به کويت، ار چه برند
سگان کوي تو هر استخوان به جاي دگر
نشان ز کوي تو پرسند و من ز بس غيرت
تو جاي ديگر و گويم نشان به جاي دگر
مگو که يار دگر کن، اگر بينم
نظافتي که تو داري همان به جاي دگر
بگو، چگونه توان گفت زنده خسرو را
که او به جاي دگر ماند و جان به جاي دگر