شماره ٣٠١: هر شب منم ز هجر پريشان و ديده تر

هر شب منم ز هجر پريشان و ديده تر
دل از برم رميده و من زو رميده تر
افغان ز تو که هست به گوشت فغان من
هر چند بيش مي شنوي ناشنيده تر
شيرين غمي ست عشق، وليکن زمان کجاست؟
اي دل، بگويمت که بخور، ليک ديده تر
خلقي به راه منتظرت جان سپرده اند
اي ترک مست، دار عنان را کشيده تر
تو فتنه زمان شدي، ورنه روزگار
بوده ست پيش ازين قدري آرميده تر
اي دوست، پرده پوشي مجنون ز عقل نيست
کور است دامني ز گريبان دريده تر
خسرو، زمان رفتن و بر دوش بار عشق
راه دراز مي روي، آخر جريده تر!