شماره ٢٩٦: جولان تو سنش بين، هر سو غبار ديگر

جولان تو سنش بين، هر سو غبار ديگر
فتراک او نگه کن، هر سو شکار ديگر
دلها اسير گيرد، جانها شکار سازد
هرگز نديده ام من، زينسان سوار ديگر
بخشم به زلفش ايمان، هم نايد استوارش
آن چشم کافرش بين نااستوار ديگر
هست ار چه کار عيسي جانها به مرده دادن
مشکين لب و دهانش دارند کار ديگر
از خنده تو بر جان يک يادگار دارم
وز داغ هجر بر جان صد يادگار ديگر
هر دو لب تو، جانا، از يک مي اند، ليکن
هر نرگس تو دارد خواب و خمار ديگر
تا باد راست گه گه بر طره تو بازي
از هر شکنج مويت دارم غبار ديگر
گفتي که يار ديگر ننشست در دل تو
تو جاي مي گذاري از بهر يار ديگر؟
يک بار دل به من ده، سوگند مي خورم من
بينم اگر به خوبان در عمر بار ديگر
يارب، چه صورت است اين کش گر نگه کند گل
بر خويش باز نايد تا نوبهار ديگر
از دست خوبرويان ديوانه گشت خسرو
تنها نه او که چون او چندين هزار ديگر