شماره ٢٩٣: اي رخت از مه جهان آراي تر

اي رخت از مه جهان آراي تر
وي لبت از مي نشاط افزاي تر
تر کنم جان در رهت چون ره روي
کاب مي ريزد ازان بالاي تر
مانده گشتي ار چه از خون دل ريختن
خوي بريز از عارض زيباي تر
خون خود جويم همي، تا در تو ديد
از که؟ زين چشم جگر پالاي تر!
مردم چشمم نياسايد ز خواب
زانکه هستش روز تا شب جاي تر
در غمت آب از سر خسرو گذشت
گر چش از دريا نگشتي پاي تر