شماره ٢٨٧: مي نيايد چشم من بر آستان او گذر

مي نيايد چشم من بر آستان او گذر
دولت دستي که دارد در ميان او گذر
باد هر دم تازه تر نوروز عمرش، گر چه هست
بلبل محروم را در بوستان او گذر
ناوک مهرش گذشت و اي قدر، روزي نکرد
اين قدر اندر دل نامهربان او گذر
او به دشنام و مرا بهر زبانش افسون، ازآنک
حيف باشد چون مني را بر زبان او گذر
سرگذشتي باز گويي از دل من زينهار
اي صبا، گرافتدت روزي به جان او گذر
چون رود جان شهيدان بر فلک، جان مرا
کشته اويم مباد از آستان او گذر
عشق، بس ناخوش بلايي ليکن ار بوسي زمن
خاک او خوش، کاين بلا دارد ز جان او گذر
جان من از صبر مي پرسي ،دل ما را بپرس
زانکه اين معني ندارد در کمان او گذر
هر شبي کاندر دل خسرو گذشتي شب نخفت
کرد گويي ناوکي در استخوان او گذر