شماره ٢٧٣: در سينه دارم کوه غم، داند اگر يار اين قدر

در سينه دارم کوه غم، داند اگر يار اين قدر
شايد که نپسندد دلش بر جان من بار اين قدر
بيچاره اي از دست شد، آخر چه کم گردد ز تو؟
گر بازگويي، اي باد صبا، در حضرت يار اين قدر
گر بهر چون تو کعبه اي، عمري به ديده ره روم
هم سهل باشد جان من، اين مزد را کار اين قدر
از ديده زير پاي تو چندان فشانم لعل و در
روزي نگفتي کان فلان هست از تو بسيار اين قدر
گر چه دلم خون شد ز تو، ني از تو مي رنجد دلم
بوده ست ما را ديدني از چشم خونبار اين قدر
با آنکه زارم مي کشي، دشوار مي نايد ترا
آنکه ملامت مي رسد از مات دشوار اين قدر
در يوزه دارم خنده اي از نقلدان پر نمک
مرهم بکن بهر خدا بر جان افگار اين قدر
ناله که خسرو مي کند در آرزوي روي تو
کم نالد اندر فصل گل بلبل به گلزار اين قدر