شماره ٢٥٩: به ره جولان که دي سلطان من زد

به ره جولان که دي سلطان من زد
سنان در سينه ويران من زد
خوشم کاندر پيش مي رفتم، اسپش
لگد بر جان بي سامان من زد
نکردم ايستادي، گريه، هر چند
دويد و دست در دامان من زد
چه گريه است اين که دل رست و جگر نيز
به هر خاکي که اين باران من زد
چراغ وصل من نفروخت، هر چند
که عشق آتش به خان و مان من زد
دلم ويران شد و دزد خيالش
درين ويرانه راه جان من زد
غلام اوست خسرو، گر کشد زار
نبايد طعنه بر سلطان من زد