شماره ٢٥٨: چون گشادي دهان شکر خند

چون گشادي دهان شکر خند
تنگ شکر شود گشاده ز بند
در ببندي دو لب، دو عمر دهي
که دو جان مي کني به هم پيوند
سوزم از ديدن لبت بنشست
کز نظر مي کشم حلاوت قند
چشم قصاب تو کشد هر روز
در دکان بلا حيواني چند
چشم بد دور درپذير از من
که مرا سوزي از طفيل سپند
پا مکش از سر من و بگذار
سايه زير پاي سرو بلند
با غمت خسرو آنچنان خو کرد
که به شادي نمي شود خرسند