شماره ٢٤٦: گل آمد و ز دوست صبايي نمي رسد

گل آمد و ز دوست صبايي نمي رسد
ز باغ وصل مهرگيايي نمي رسد
هنگام برگ ريز حياتم شد و هنوز
زان نوبهار حسن صبايي نمي رسد
ما با سموم باديه هجر هم خوشيم
گر زان شکوفه بوي وفايي نمي رسد
من چون زيم که هيچ شبي نيست کاين طرف
زان غمزه کاروان بلايي نمي رسد
سلطان به خواب ناز چه آگه ز خلق، چون
در گوش او فغان گدايي نمي رسد
در گنج غيب نقد تمنا بسي ست، ليک
ما را به چرخ دست دعايي نمي رسد
درد ترا حيات ابد باد در دلم
کان هم دواست، گر چه دوايي نمي رسد
کوشم که سر نهم به درت، ليک چون کنم
مردم به جهد خويش به جايي نمي رسد
گر خسروا، به وصل سزا نيستي، مرنج
ملک سران به بي سرو پايي نمي رسد