شماره ٢٤٤: غم کشت مرا آن بت نوشاد نيامد

غم کشت مرا آن بت نوشاد نيامد
گنجشک برمد از خفه، صياد نيامد
عاشق شدم، اين بود گنه، واي که هجرش
جان برد و ازين يک گنه آزاد نيامد
بر گريه عاشق که زدم خنده، نمردم
تا پيش دو چشم من ناشاد نيامد
چه سود ازين مردن بي بهره که شيرين
روزي به سر تربت فرهاد نيامد
گفتي که شبي زود رسم، روز بدم بين
کان نيز به روز دگرت ياد نيامد
با خاک نسازد، چه کند اين تن خاکي
امروز که از جانب تو باد نيامد
تاراج خيالت شدم و بدرقه صبر
آنجا که مرا دوش ره افتاد نيامد
فرياد کنان دي به سر کوي تو رفتم
جز گريه کسي در پي فرياد نيامد
خسرو، به ستم جان ده و انصاف مجو، زآنک
در مذهب خوبان روش داد نيامد