شماره ٢٤١: تو کز سوزم نه اي واقف، دلت بر من نمي سوزد

تو کز سوزم نه اي واقف، دلت بر من نمي سوزد
مرا آنجا که جان سوزد، ترا دامن نمي سوزد
ز غيرت سوختم، جانا، چو در غيرم زدي آتش
تو آتش مي زني در غير و غير از من نمي سوزد
رخت کز دانه فلفل نهاده خال بر عارض
کدامين روز کان يک دانه صد خرمن نمي سوزد
نسازد دوست جز با دوست تا سوزد دل دشمن
تو چندين دوست مي سوزي که کس دشمن نمي سوزد
مزن بي گريه، خسرو، دم، اگر از عشق مي لافي
که مردم از چراغ ديده بي روغن نمي سوزد