شماره ٢٤٠: دست ز کار شد مرا، دست به يار در نشد

دست ز کار شد مرا، دست به يار در نشد
لابه نمودمش بسي، هيچ به کار در نشد
آه که صبر چون کند اين دل بي قرار من
کز پي تنگي اندرو صبر و قرار در نشد
دل که به هديه دادمش کاين رخ زرد بنگرد
سکه قلب داشتم زر به عيار در نشد
جان بسپردمش که تا کشته خود شماردم
گر چه که کشتن رهي هم به شمار در نشد
تا که دهان تنگ تو با نفس نسيم زد
در سر غنچه بعد ازان باد بهار در نشد
دي به کرشمه مي شدي گشت چمن بسان گل
شوخي گل که از حيا باز به خار در نشد
گشت غبار خنگ تو سرمه چشم و هيچ گه
سرمه بدان نمط درين ديده تار در نشد
من به غبار خواستم در روم و نبينمش
ليک ز بس ضعيفيم تن به غبار در نشد
بر دل من فرس مران، زانکه به خانه گدا
شاه اگر چه شد درون، ليک سوار در نشد
ناله خسرو از غمش رفت به گوش آسمان
هيچ گهي به گوشت اين ناله زار در نشد