شماره ٢٣٩: دلدار مرا بهره بجز غم نفرستاد

دلدار مرا بهره بجز غم نفرستاد
بر درد دل سوخته مرهم نفرستاد
چندين شب غم رفت که مهتاب جمالش
نوري به سوي زاويه غم نفرستاد
عمرم به سر آورد به اميد مي وصل
شربت که گه مرگ بود هم نفرستاد
ماييم و سر جوش جگر، جام لبالب
کز بزم وفا رطل دمادم نفرستاد
دي نرم تري گفت سخن، تير عتابش
از سينه گذاشت، ار چه که محکم نفرستاد
لعلش که عطا کرد به شاهان در و ياقوت
در يوزه درويش مسلم نفرستاد
يک خنده نکرد از پي جان داري بيمار
گرينده کسي نيز به ماتم نفرستاد
شادم به جگر سوزي هجرانش که باري
اين مايه ز اقبال خودم کم نفرستاد
بويي به صبا ده که شده لنگر خسرو
تا باد برونش از حد عالم نفرستاد