شماره ٢٣٣: پاي ناز ارچه گهي جانب ما نگذارد

پاي ناز ارچه گهي جانب ما نگذارد
هم توان زيستن، ار جاي به جا نگذارد
اين که هر بار گذارد قدم و زار کشد
هم به يکبار همان تيغ چرا نگذارد؟
هيچ رنجيش مباد، ار چه درين بيماري
هيچ روزي قدمي جانب ما نگذارد
خود برد اشک به کو درد دل ماش، از آنک
آنچه اندر دل ما هست صبا نگذارد
دي به دشنامي ذکرم به زبانش مي رفت
شکر اين لطف رهي جز به دعا نگذارد
جان ترا سجده کند، اي بت کافر دل و بس
هر نمازي که دگر هست روا نگذارد
طاق ابروي بلند تو قومي محرابي ست
که درو چشم تو جز خواب قضا نگذارد
غمزه را گوي، گرت کشتن جمعي هوس است
که کسي بهتر ازو حق بلا نگذارد
سبق بيداد که پيش تو گرفته ست فلک
بر رخ خسرو يک حرف خطا نگذارد