شماره ٢٣٢: ببار باده روشن که صبح روي نمود

ببار باده روشن که صبح روي نمود
که در چنين نفسي بي شراب نتوان بود
شراب در دلم و توبه هم، کجاست قدح؟
که دل بشويم از آن توبه شراب آلود
گرفت شعله شوقم به زير دجله مي
که دل تمام بسوزد، گرش نريزي زود
کجا زيم من مسکين که جانست وام نگار
فراق تندتر از وام دار ناخشنود
علاج خويش مکن ضايع، اي طبيب، اينجا
که بر جراحت عاشق، دوا ندارد سود
به پند باز نيايم که زور پنجه عشق
عنان صبر و سلامت ز دست من بر بود
گمان مبر که يکي چون فراق دوست بود
اگر هزار جفا آيد از سپهر کبود
دريغ باشد بر ناکسي چو من عشقت
که بر صلايه زرين درمنه نتوان سود
لقاي يار که تسکين دوزخ دل ماست
حديث باغ خليل است و آتش نمرود
ز طب عشق من، اي کت حسد همي آيد
بيا که بيني خاکستر آنکه ديدي عود
ازان سياه شود هر نماز شام جهان
کز آتش دل خسرو رود به گردون دود