شماره ٢٣٠: آن مست ناز جان جهان که مي رود

آن مست ناز جان جهان که مي رود
وان گل به دست سرو روان که مي رود
بنگر که با دلي که کشاني همي برد
تا بهر خاطر نگران که مي رود
زين سوي منگريد که کشته از آن کيست؟
زان سو نگه کنيد که جان که مي رود
جانا، دلم مبين که چو چاوش در فغانست
اين بين که در رکاب و عنان که مي رود
دي جان همي سپردم و او بود بر سرم
امروز ياد تاج سران که مي رود
از خواب جسته اي که مرا بوسه زد کسي
باري نه جايز است گمان که مي رود
دور از دهان من لب تست آنک شکر است
بنگر که اين شکر به دهان که مي رود
گفتي که بنده شو، بکنم من هزار شکر
دانم که اين سخن به زبان که مي رود
گفتي که من جفا نکنم، گر نمي کني
هر روز پيش شاه فغان که مي رود
خسرو که مي کشد ز تو دامن، به حيرتم
کز بهر زيستن به امان که مي رود