شماره ١٩٨: بر آن است جانم که ناگه برآيد

بر آن است جانم که ناگه برآيد
چو از بهر يک ديدنت مي نپايد
مزن غمزه چون من ز هجران بمردم
که کس تيغ بر کشتگان نازمايد
ازان ديده بر خاک پاي تو سايم
که زنگار اشکم ز راهت زدايد
دلت در قبا راست کاري نداند
چو کج باشد آيينه رو کج نمايد
اگر در وفاهاي وعده بخيلي
جوانمردي عشق چندين نشايد
مگو، خسروا، «ترک دلبند خودگير»
دلم با دگر کس کجا مي گشايد؟