شماره ١٩٦: چو آن شوخ شب در دل زار گردد

چو آن شوخ شب در دل زار گردد
مرا خواب در ديده دشوار گردد
دلم گرد آن زلف گردد همه شب
چو دزدي که اندر شب تار گردد
شب و روز گردد در آن کوي جانم
چو بادي که بر بام و ديوار گردد
بلايي جز اين نيست بر جان مسکين
که آن شوخ در سينه بسيار گردد
مرا کشت و بيداري بخت ما را
هوس هم نيايد که بيدار گردد
طبيبم همان به که سويم نيايد
که ترسم ز درد من افگار گردد
چو بيزار شد يار، جان کيست، باري
رها کن که او نيز بيزار گردد
گرفتار از طعن بدگوي، يارب
به روز بد من گرفتار گردد
چگونه کند وصف آن روي خسرو
که در ديدنش عقل بيکار گردد