شماره ١٧٥: شب که بادم ز سوي يار آمد

شب که بادم ز سوي يار آمد
مست گشتم که بوي يار آمد
بو که بر جان زنده ره از بادم
بو که باد روي يار آمد
آب چشمم دويد از سر جان
پاي کوبان به سوي يار آمد
گريه خويش، گريه دگر است
کاب رفته به جوي يار آمد
مي کنم ياد و مي خورم حسرت
هر چه خوردم ز جوي يار آمد
نيک نبود که بد کنم دل، اگر
بد ز روي نکوي يار آمد؟
خويش را نيز کرد گم خسرو
جستن دل که سوي يار آمد