شماره ١٦٤: يار ما را از آن خويش نشد

يار ما را از آن خويش نشد
بهر بيداد او به کيش نشد
دوش در پاش ديده مي سودم
پاش آزرد و ديده ريش نشد
مي دهم جان به عشق و مي دانم
که کسي را از آن خويش نشد
از تو محروم مي روم، چه کنم؟
عمر روزي و عهد بيش نشد
صنما، غمزه تو قصابي ست
که پشيمان ز خون ميش نشد
تا به روي تو چشم کردم باز
هم به رويت که بيش بيش نشد
دل خسرو که از قرار برفت
بر قرار نخست پيش نشد