شماره ١٦٣: دل ز ناديدنت به جان نشود

دل ز ناديدنت به جان نشود
اگرم هوش بيش از آن نشود
مخرام اينچنين به نازکه تا
خلق را جان و دل زيان نشود
ديده را خاک پات روشن شد
نور بر ديده ها گران نشود
تو چسان مي رباييم، باري
تن مرده به حيله جان نشود
مرغکت، بيند ار به باغ روي
پيش هرگز به آشيان نشود
عشق پشتم شکست و کيش گراينست
تير خسرو چرا کمان نشود؟