شماره ١٥٨: جان سرانگشت آن نگارين ديد

جان سرانگشت آن نگارين ديد
عقل انگشت خويشتن بگزيد
باد بويش به بوستان آورد
غنچه بر خويش پيرهن بدريد
هر شبي در هواي لعل لبش
ما و چشم سرشک و مرواريد
عاشقان جان نثار او کردند
زلف هندوش يک به يک برچيد
عالمي در غم لبش بودند
هيچکس طعم آن شکر نچشيد
هر کس از وي حکايتي گفتند
کس به کنه کمال او نرسيد
هر دلي از کمند عشق بجست
باز زلفش به دام عشق کشيد
هر که در قيد عشق شد مجنون
تا قيامت ز بند او نرهيد
همچو خسرو بسوخت از رخ او
هر که آن شيوه و شمايل ديد