شماره ١٣١: کسي که بوي تواش در دماغ مي افتد

کسي که بوي تواش در دماغ مي افتد
ز زندگاني خويشش فراغ مي افتد
شدم ز زلف تو ديوانه، آه مسکيني
که اين خيال کجش در دماغ مي افتد
به قطره سوز دل من همي کشد زين چشم
چو شعله شعله گلي کز چراغ مي افتد
نمي زيد که دل سوخته ست خوردن او
بگوي اگر چه که بر کشته داغ مي افتد
خبر ز داغ دلم مي دهد به بوي جگر
ز خون ديده که بر جامه داغ مي افتد
ز بهر سوزش مرغان به باغ من چه روم؟
که ناله مي کنم آتش به باغ مي افتد
من اوفتاده به پايان، نهفته پيش درش
لبش به خنده که خسرو به لاغ مي افتد