شماره ١٢٥: سرم فدات چو تيغ تو گرد سر گردد

سرم فدات چو تيغ تو گرد سر گردد
دلم نماند که تير ترا سپر گردد
بزن تو تير که من آن سپر نمي خواهم
که ديده را ز رخت مانع نظر گردد
چو بر زمين گذري هيچ جانور نزيد
ولي به زير زمين مرده جانور گردد
مخور فريب جواني به حسن ده روزه
که آفتاب چو بر اوج رفت در گردد
تو برنگشتي، جانا که بخت پاسم داد
مباد هيچ کسي را که بخت برگردد
خيال تست شب و روز چشم من، شک نيست
که گل فروش به گرد گلاب گر گردد
دلم به روي تو مستسقي است بر لب آب
که هر چه بيش خورد آب، تشنه تر گردد
چه تاب جرعه دردي کشان عشق آرد
تنک دلي که هم از بوي بيخبر گردد
ز دل چگونه فراموش گردد آنکه دمي
هزار بار به جان خراب در گردد
نه آرزوست که خسرو به درد گريد، ليک
چو دل بسوزد ناچار ديده تر گردد