شماره ٩٥: ز گشت مست رسيد و به هوش خويش نبود

ز گشت مست رسيد و به هوش خويش نبود
دلم ز صبر بسي لاف زد، وليش نبود
زدند راه دلم آهوان بي انصاف
که از هزار خدنگش يکي به کيش نبود
به صد هزار دلش عاشقان خريدارند
بهاي يوسف اگر هفده قلب بيش نبود
دل او فگند مرا در چه زنخدانش
وگرنه چشم من خون گرفته پيش نبود
نبود امشب سوزنده مرا جز تپ
دل ار چه بود، وليکن به دست خويش نبود
نمک به ريش من، اي پارسا، مزن از پند
به شکر آنکه دلت هيچگاه ريش نبود
خوش است عشق به گفتن، ولي چه داني درد
ترا که بود لبي و نمک به ريش نبود
چو وصل مي طلبي خسرو، از بلا مگريز
که در جهان عسلي بي گزند نيش نبود