شماره ٧٤: ترکي و خوبروي، کسي کاينچنين بود

ترکي و خوبروي، کسي کاينچنين بود
نبود عجب گر دل او آهنين بود
ماييم و خوابهاي پريشان تمام شب
خوش وقت آنکه با چو تويي همنشين بود
تيغم نه بر قفا، به گلو زن که گاه مرگ
رويم به سوي تو، نه به روي زمين بود
پيرايه گلو بود از دست دوست تيغ
وان خون کزو چکد علم آستين بود
گر بنده کشتنيست مشو رويش، اي رقيب
چون خواب صبح در سر آن نازنين بود
اي مست ناز، جرعه خود را به روي خاک
مفگن که پاي لغز بزرگان دين بود
ساقي، مرنج از من و رسواييم، از آنک
ديوانه را شراب دهي هم چنين بود
زنارم، اي رفيق، خود اين دم گسسته گير
گر بت همين بت است نهايت همين بود
فرياد عاشقان همه شب گرد کوي تو
چون بانگ مؤذنان که به پاس پسين بود
شد جان صد هزار چو من در سر لبت
آري، بلاي مور و مگس انگبين بود
يارب، چگونه خواب کند آنکه، خسروا
هر شب هزار ياربش اندر کمين بود