شماره ٦٨: بر من کنون که بي تو جهان تيره فام شد

بر من کنون که بي تو جهان تيره فام شد
اي شمع جان، در آي که روزم به شام شد
تو خوش به ناز خفته که عيشت حلال بادت
مسکين کسي که خواب به چشمش حرام باشد
هر مرغ شاد با گل و هر سرو در چمن
بيچاره بلبلي که گرفتار دام شد
ناز و کرشممه اي که کني هر دم، اي صبا
مي زيبدت که پيش تو سلطان غلام شد
در آستانت لاف رسيدن کرا رسد
آن را که زير پاي دو عالم دو گام شد
گفتي نه اي تمام به عشق، آري اين سخن
داني، چو بشنوي که فلاني تمام شد
بدنامي است عشق بتان، دور به زما
آن عاشقي که دور ز ما نيکنام شد
دي آن کلاه زهد که صوفي به فرق داشت
بر دست ساقيي چو تو امروز جام شد
خسرو که زيست با همه خوبان به تو سني
اينک به نيم چابک عشق تو رام شد