شماره ٥٨: شبها اسير دردم و خوابم نمي برد

شبها اسير دردم و خوابم نمي برد
وين آب ديده سوزش و تابم نمي برد
جور زمانه برد ز من هر چه بود، واي
کاين درد عاشقي و شتابم نمي برد
عمرم به بت پرستي و مستي گذشت، هيچ
خاطر به سوي زهد و ثوابم نمي برد
گر چه خوش است شربت صافي، ولي چه سود؟
کز سينه تشنگي شرابم نمي رود
از مسجد، ار چه مي شنوم غلغل دعا
از گوش بانگ چنگ و ربايم نمي برد
دي يار نازنين که دل از دست ما ببرد
مي خندد و نمک ز کبابم نمي برد
امشب درازي شب ظالم مرا بکشت
کاندوه غم ز جان خرابم نمي برد
من گريه را به حيله نگهداشت مي کنم
ورنه کدام روز که آبم نمي برد؟
اي دل، ز قصه من و از سرگذشت خويش
افسانه اي بگوي که خوابم نمي برد
چون گل دريد سينه خسرو نسيم دوست
بوي بهشت هيچ عذابم نمي برد