شماره ٥٣: باز آن سوار مست به نخچير مي رود

باز آن سوار مست به نخچير مي رود
دستم ز کار و کار ز تدبير مي رود
اي کاشکي که بر دل خونين من رسد
آن تير او که بر دل نخچير مي رود
او اسپ مي دواند و ما کشته مي شويم
لشکر هلاک مي شود و مير مي رود
نقاش چين به قبله محراب ابرويش
از بهر توبه کردن تصوير مي رود
من بيهشم، که مي دهد از سرو من نشان؟
اين باد مشکبو که به شبگير مي رود
هر ساعتي که مي گذرد قامتش به دل
گويا که در درونه من تير مي رود
ديوانه شد دلم، ره زلف تو بر گرفت
مسکين به پاي خويش به زنجير مي رود
عشقت نه سرسري ست که با عشق آدمي
با جان برآيد آنگه و با شير مي رود
ما و شراب و شاهد و مستي و عاشقي
کايين صوفيان همه تزوير مي رود
نزديک شد هلاکت خسرو ز دوريت
در کار او هنوز، چه تقصير مي رود؟