شماره ٤٨: اي همرهان که آگه از آن رفته منيد

اي همرهان که آگه از آن رفته منيد
گمره شدم، بريد و بر آن راهم افگنيد
نامه کنيد سوي ويم تا بدو رسم
خاکسترم کنيد و بر آن خط پراگنيد
بر خاک من رسيد و پس از مرگ هر گياه
کورانه بوي وي بود از بيخ بر کنيد
اي طالبان وصل، ز ما دور، کز فراق
ما چاک سينه ايم و شما چاک دامنيد
اي تائبان عشق، يکي ديدنش رويد
دانم که زاهديد، اگر توبه بشکنيد
جانان يکي بس است که ميرند بهر او
گويي نه ايد زنده چو يک جان به يک تنيد
خسرو که سوخته دل او پس دلش دهيد
وان دل که سوخته نبود آتشش زنيد