شماره ٢٩: ياري که بر جدايي اويم گمان نبود

ياري که بر جدايي اويم گمان نبود
ماهي نبود آن که شبي در ميان نبود
بيگانه وار از سر ما سايه وا گرفت
ما را ز آشنايي او اين گمان نبود
دامانش چون گذاشت حق صحبت قديم؟
گيرم که دست هيچ کسش در ميان نبود
گل آمد و به باغ رسيدند بلبلان
وان مرغ رفته را هوس آشيان نبود
زاميد وصل زيستنم بود آرزو
ورنه فراق يار به جاني گران نبود
جانم به جان و من نه ام از زندگان، از آنک
زو بود جمله زندگي من ز جان نبود
رفتم به بوي صحبت ياران به سوي باغ
گويي به باغ زان همه گلها نشان نبود
خسرو، اگر گل تو ز گلزار شد، منال
داني که هيچ گه چمن بي خزان نبود