شماره ٢٨: دي مست بوده ام که ز خويشم خبر نبود

دي مست بوده ام که ز خويشم خبر نبود
من بودم و دو محرم و ياري دگر نبود
مي رفت آن سوار و بر او بود چشم من
مي شد ز سينه جان و در آنم نظر نبود
سوز دلم بديد و ز چشمش نمي نريخت
اين يار خانه سوخته را اينقدر نبود
ديوانه کرد عاشقي و بيدلي مرا
يارب، دلم که برد، کجا شد، مگر نبود؟
خوش بوده ام که با تو نگاهي نداشتم
باري ز آب ديده ام اين درد سر نبود
دوش آمدي و معذرتي گر نکردمت
معذور دار از آنک ز خويشم خبر نبود
بر من ز روزگار بسي فتنه مي گذشت
چشمت بلا شد، ارنه به جانم خطر نبود
پيوسته روز غمزدگان تيره بود، ليک
از روزگار تيره من تيره تر نبود
خسرو ز بهر عشق گذشته چه غم خوري؟
چون رفت، گومباش، اگر بود و گر نبود