شماره ٢٧: عهدي که بود با منت، آن گوييا نبود

عهدي که بود با منت، آن گوييا نبود
وان پرسش زمان به زمان گوييا نبود
نامم که گفته اي و نشانم که داده اي
زان روزگار نام و نشان گوييا نبود
در گلشني که با گل و مل بوده ايم خوش
آمد خزان و بويي ازان گوييا نبود
ياري بکن ز مردي با بنده پيش ازآنک
گويند مردمان که فلان گوييا نبود
اول که ديدمت ز سيه روي، آن نفس
گويي نداشتم، دل و جان گوييا نبود
دي ناگهانش ديده و تا نيک بنگرم
در پيش ديده ام نگران گوييا نبود
صد ناله داشت خسرو مسکين ز درد خويش
چون پيش او رسيد، زبان گوييا نبود