شماره ٢٤: زلفت که هر خم از وي در شانه مي نگنجد

زلفت که هر خم از وي در شانه مي نگنجد
دلها که او فشاند در خانه مي نگنجد
دلها چنان که داني خون کن که من خموشم
در کار آشنايان بيگانه مي نگنجد
گر مي کشيم خودکش، بر غمزه بار مفگن
در بخشش کريمان پروانه مي نگنجد
مقصود دل ز خوبان معني بود نه صورت
در دل شراب گنجد، پيمانه مي نگنجد
افسرده وصل جويد در دل نه داغ هجران
بر مي مگس نشيند، پروانه مي نگنجد
در جمع بت پرستان سرباز عشق بايد
کاندر صف عروسان مردانه مي نگنجد
زين نازکان رعنا، خسرو، گريز زيرا
در کوي شيشه کاران ديوانه مي نگنجد