شماره ٩: گر جام غم فرستي، نوشم که غم نباشد

گر جام غم فرستي، نوشم که غم نباشد
کانجا که عشق باشد، اين مايه کم نباشد
سوداي تست در جان، نقشت درون سينه
حرفي برون نيفتد تا سر قلم نباشد
من خود فتوح دانم مردن به تيغت، اما
بر تيغ تو چه گويي، يعني ستم نباشد؟
خونم حلال بادش تا کس ديت نجويد
کاندر قصاص خوبان قاضي حکم نباشد
اي دوست، تا نخندي بر پاي لغز عاشق
داني که مست مسکين ثابت قدم نباشد
نزديک اهل بينش کور است و کور بي شک
عاشق که پيش چشمش رنگين صنم نباشد
گفتي که عشق نفتد تا خوب نبود، آري
نارد شراب مستي تا جام جم نباشد
اي باد صبحگاهي، کافاق مي نوردي
گر ديده اي، نشان ده، جايي که غم نباشد
خسرو، تو خودنشيني با عاشقان، و ليکن
در صيدگاه شيران سگ محترم نباشد